سنا

یکاد سنا برقه یذهب بالأبصار

سنا

یکاد سنا برقه یذهب بالأبصار

لشکر علی اصغرها (Ashura ، Muharram)

یا رازق الطفل الصغیر


امسال فهمیدم لشکر گهواره نشین ها چه بر سر لشکر جور می آورد.

فهمیدم اصلا علی اصغر خودش یک لشکر بود برای برملاکردن کفر.

فهمیدم اگر علی اضغر نبود، کربلا حتما چیزی کم داشت.

... امسال فهمیدم قیمت آب شدن دل سنگ کوفیان چقدر است.



حد تشنگی...


هو الصمد


همه حرف هایم در گلویم بغض شده ولی چون به اینترنت دسترسی نداشتم نتوانستم بنویسم.

با عرض پوزش از این تاخیر چند ماهه، هر چند پست که بتوانم همین امشب، می گذارم.




این روزها خیلی ها مریضی و تب دار بودن را پشت سر گذاشته اند. می دانید؟ وقتی آدم تب دارد خیلی تشنه می شود. خیلی زیاد.


آخر روضه چایی خیلی می چسبد. چون وقتی گریه می کنی خیلی تشنه می شوی. خیلی زیاد.


وقتی تند راه می روی و عرق می کنی، بعدش از شدت تشنگی می توانی یک بطری آب را سر بکشی. وقتی می دوی بیشتر. اگر بجنگی... نمی دانم چقدر آدم تشنه می شود؟ حتما خیلی زیاد.


نمی دانم وقتی آدم تب داشته باشد و از مصیبت ها گریه ها سردهد، یا با ناله و گریه از این سوی صحرا به آن سو بدود، یا در کارزار نبرد باشد و بر پیکر یاران و فرزندانش بگرید، یا طفل باشد و بی طاقت از تشنگی و گرسنگی ناله کند، چقدر تشنه می شود؟ نمی دانم چقدر. نمی توانم تصور کنم. نمی توانم...





فرشته ها گل میریزن

هو الخالق

 

این روزها که همه حرف از شهید و ایثار می زنند، گفتم من هم هدیه ای کوچک بیاورم:

زمستان پارسال، یک شب، آقا سینای ما که 5 سال داشت، بدون هیچ پیش زمینه یا مناسبتی نشست و برای خودش این نقاشی را کشید، بعد هم داستانشو ساخت.

هرچی ازش پرسیدیم اینها رو کسی برات تعریف کرده، یا تو مهدتون یادتون دادن، یا خواب دیدی، گفت از خودم درآوردم. حالا الله اعلم. داستان نقاشی اینه:

اول گلها رو روی آسمون کشید و پسر رو کشید که داره گریه می کنه و بعد اون صفحه آلبوم رو کشید. گفت این آلبوم شهداس، پسره داره آلبوم رو نگاه می کنه و گریه می کنه. از گریه پسره زیر پاش دریا جمع شده. فرشته ها هم دارن از آسمون برای شهیدا گل میریزن.

بعد من بهش 20 دادم و آفرین گفتم و.... . کمی که گذشت دوباره نشست عکس بابای پسر رو اون کنار کشید. گفت این بابای پسرس که از تو آلبوم دراومده و زنده شده.

مثل اینکه خودش دلش برا پسر سوخت و دوست داشت نقاشیشو Happy end تموم کنه

.



[1] سینا پسرخاله منه که از یک سالگی هر شب که مامانش میره مطب پیش من و مادربزرگمه.


http://s1.picofile.com/sanaa/Pictures/thumb.JPG

لذت درد...


هو القادر


اعمالتان قبول حق. شب قدر خوش گذشت؟

قبول دارید که شب قدر خوش می گذرد؟ افطار و سحر خوش می گذرد، اعتکاف خوش می گذرد، راهپیمایی روز قدس و 22 بهمن و 10 دی خوش می گذرد، حتی دهه محرم و روز عاشورا خوش می گذرد. قبول دارید؟


در مطلب قبلی گفتم زندگی دینی لذت دارد و ما هنوز نتوانستیم لذت آن را به آنان که در این وادی نیستند بچشانیم. ما از همه لحظات خدایی مان لذت می بریم؛ لذتی هزاران برابر لذت یک پارتی خیلی باحال یا یک روز در موجهای آبی یا...، لذتی غیر قابل مقایسه.


آنان که از این لذتها محرومند، نمی توانند درک کنند که بعد از یک مناجات بارانی در شب قدر یا عزاداری برای سید الشهدا(ع)، چه آرامش ملکوتی نصیب انسان می شود. اگر می دانستند در به در به دنبال لذت و آرامش نمی گشتند.


آنان که از زیبایی خود در خیابان لذت می برند بیایند از من بپرسند که چه حالی می کنم وقتی چادر سرکرده ام و بچه به بغل و ساک به دوش نفس نفس می زنم و هر نفسی را با خدا معامله می کنم. بیایند تا سرمستی ام را شرح دهم.

آنان که چادر را بی کلاسی می دانند، بروند از آن دختری بپرسند که برای داشتن این چادر باید با تمام دنیای اطرافش، پدرش، مادرش و خانواده اش بجنگد درحالی که به آنها اف هم نگوید  چون دوستشان دارد و دوستش دارند. بروند از او بپرسند که این چادر را با خون دل نگه داشته و وقتی در خیابان راه می رود فرشته ها او را اسکورت می کنند.

و هنگامی که من این لذت را شرح نمی دهم، و ما این لذتها را شرح نمی دهیم، و ترس از نیروی انتظامی جای وصف این شیرینی را می گیرد، و چادر در رسانه ها لباس گدایان و معتادان و بی کلاس ترین افراد جامعه معرفی می شود، و در همه آگهی های اسخدام می نویسند: به یک خانم خوش تیپ با روابط عمومی بالا نیازمندیم، و ...، این می شود که می بینیم.


فکر کنید. خیلی فکر کنید که چگونه می توان این همه لذت و آرامش را وصف کرد؟ و بدانید این وصف کردن هزینه دارد. خدایی شدن هزینه دارد. و بزرگترین هزینه را زهرای مرضیه(س) داد که می خواست لذت با علی بودن را به مردم مدینه بگوید و علی مرتضی(ع) داد که می خواست لذت عدالت را به مردم کوفه نشان دهد.

باید پای هزینه اش بود تا جهان طعم توحید و عدالت را بچشد.



1- انگار قرار است هر مطلب تفصیل یک جمله از مطلب قبلی باشد. پست قبلی تفصیل پست شماره 18  بود و این پست تفصیل یک جمله از قبلی.

2-این مطلب را به دعوت مرمی نوشتم و از دوستان عزیزم منچ ، شلمرود ، کلپوره، ستیغ، پابرهنه، مادرانه، مادرستان و شازده کوچولو دعئت می کنم از مظلومیت چادر بنویسند.

۳- لطفا عکسهای علی را از خاله ساراش در ثبت لحظه هایم بخواهید. من مامان علی ام، خاله سارا عکاس علی. من برای مامانی هم وقت کم می آورم چه برسد به عکاسی.


ادعا! ادعا!




هو الحق


ماه رمضان هر سال منتظرم تا شاید نشانه ای از ظهورش بیاید، چون خوانده ام که اولین نشانه های ظهور در رمضان است؛ ولی یادم می رود که برای انتظار، حتی نباید به جمعه ها اکتفا کرد. امسال یک سوال، عجیب ذهن مرا مشغول کرده. دوست دارم جوابی بشنوم:


چرا باید ظهور الان اتفاق بیافتد؟ چرا منتظریم؟ مگر زندگی ما چه کم دارد؟


آیا حضرت حجت (عج) باید ظهور کند چون بعضی از ما گاهی به دعای ندبه می رویم؟

چون نیمه شعبان هر سال جشن می گیریم؟

چون بعضی پشت ماشین هایشان نوشته اند "شاید این جمعه بیاید، شاید"؟

چون برای امام زمان(عج) کلیپ می سازیم؟

چون جمکران که می رویم دلمان می گیرد؟

و چون هزار تا کار خوب دیگر شبیه این انجام می دهیم....


وقتی همه داریم زندگیمان را می کنیم، خوب یا بد، شاد یا غمگین، در رفاه یا در فقر، عادلانه یا ظالمانه،چرا الان باید ظهور اتفاق بیافتد؟

وقتی نمی دانیم زندگی اسلامی چگونه است و چه آدابی دارد، چطور می توانیم آن را آرزو کنیم؟

وقتی حتی بعضی از زندگی دینی بیزارند چون لذت آن را درک نکرده اند و وقتی ما که ادعا داریم نمی توانیم لذت آن را به آنان که نچشیده اند، بچشانیم، چگونه دعا می کنیم که کسی بیاید و سنت رسول خدا(ص) را زنده کند؟

وقتی در برابر ظلم زمان، هنوز سکوت کرده ایم و می گوییم چراغی که به خانه رواست به مسجد حرام است، چگونه ادعای انتظار داریم؟

وقتی حتی افطاری های  نسل انقلاب و جنگ، دیگر بویی از سادگی ندارد، وقتی آنان که دارند غرق در تجمل  شده اند و آنان که ندارند آرزوی تجمل می کنند، چگونه منتظر عدالت هستیم؟


نمی دانم! ولی یک چیز را یقین دارم:

تا وقتی به این سوال جواب ندهیم ظهور محقق نمی شود.

برای چاپهای متعدد «نه ده» اثر حسین قدیانی


هو الحکیم


آنچنان کرده بودند که خجالت می کشیدیم از بسیجی بودنمان و آنچنان شده بودیم که یادمان رفته بود بسیجی هستیم.

آنچنان کرده بودند که یواشکی عاشق رهبرمان باشیم و آنچنان شده بودیم که یواشکی سخنانش را گوش می دادیم.

آنچنان کرده بودند که چفیه انگشت نما شود و آنچنان شده بودیم که چفیه هامان در گنجه لباس هامان باشد.

آنچنان کرده بودند که بی خیال از مقابل جمله شهدا شرمنده ایم رد می شدیم و آنچنان شده بودیم که ککمان هم نمی گزید.

آنچنان کرده بودند که سال 88 شد سال فتنه و آنچنان شده بودیم که مانده بودیم چه کنیم در برابر این فتنه.


یک سال گذشت...

و مکر خداوند چنان نقشه هاشان را واژگون کرد که حالا افتخار کنیم سوار اتوبوس نظام به راهپیمایی می رویم و نی ساندیس نظام را در چشم دشمنان نظام فروبریم.

این کار را خداوند با دستان داداش حسین انجام داد در قطعه 26.

داداش حسین قدیانی به تنهایی آنچنان فریاد زد که یادمان آمد بسیجی بودیم و حتی گاهی از نوع ترمزبریده اش. او کاری کرد که حالا با افتخار چفیه بیندازیم و از عشق به رهبر بگوییم.

او سربلند است در برابر پدر شهیدش برای 8 ماه ایستادگی یک تنه اش در برابر دنیای اینترنتی فتنه. او و آهستان و پوسترهای عاشورایی و معدود کسانی که من نمی شناسم.


آنها سربلندند ولی ما هنوز باید سرافکنده بگوییم شهدا شرمنده ایم. شرمنده برای همه کم کاری هایمان.


اندازه عشق


هو المحبوب


تصویر اول: تمام روز را برای کارهای خانه دویده ای. انگار مسابقه دو ماراتون گذاشته اند بین تو و کارهای خانه و تو هیچ وقت به گرد او هم نمی رسی چه رسد به اینکه از او ببری. تمام شب را هم برای آرام کردن گریه های فرزند دلبندت دنبال چاره بوده ای و همه راه ها را امتحان کرده ای تا بالاخره نزدیک صبح چشمهای او روی هم رفته. ولی هنوز چشمهای تو روی هم نرفته که کوچولوی تو آخرین وعده غذایش را طلب می کند.

خسته ای. خیلی خسته. ولی تمام خستگی ات محو می شود وقتی او چشمهای زیبایش را باز می کند و به تو نگاه می کند. فقط یک نگاه. دیگر از دنیا هیچ چیز نمی خواهی. حتی رفع خستگی ات را.



تصویر دوم: رادیو را باز می کنم. شبکه معارف: «در حدیث آمده است: محبت خداوند به بنده اش 70 بار بیشتر از محبت مادر به تک فرزندش است.»


تصویر سوم: نمی توانم تصور کنم. 70 برابر محبت مادر به تک فرزندش چقدر می شود؟


لبریز از خدا می شوم.


ارض العزّة


هو المنتقم


سلام من به خواهر فلسطینی ام!

سلام من به بــرادر  فلسطینی ام!


سلام مرا از ملکوت می شنوید. ملکوت آسمانها.

آمده بودم تا با چشمان خودم ببینم مقاومت زیبایتان را و بوسه بزنم بر زخمهای بی مرهمتان. مرهم آورده بودم برای زخمهایتان؛ اما تقدیر این بود که زخمم مرهم دل زخم خورده تان شود.


با امید آمده بودم و غذا آورده بودم برای کودک مظلومت، مادر! در راه با خود می گفتم الهی فدای اشکهای کودکت شوم و دیگر این اشکها را نبینم.


لباس و روانداز هم آورده بودم، تا شاید زمستان امسال کمی گرمتان کند. راستی! خون من هنوز گرم است. نمی دانم گرمای آن تا زمستان باقی می ماند یا نه؟


نکند ناراحت شوید یا حسرت بخورید! لباس و غذا و دارو تمام می شود، ولی تقدیر خدا پابرجاست. خداوند چنان مکر دشمنان را برمی گرداند که با خون ما برای همیشه آزادیتان رقم بخورد. آزادی همه مستضعفین عالم. آزادی برای همیشه. اندوهگین نشوید و امیدوار باشید که شما «ارض العزّة» را به ارث خواهید برد و دشمنانتان «ذلت» را.


راستی اینجا فرشته ها سلام می رسانند. همه متحیرند از استقامت و صبر و ایمانتان و هنوز شرمنده می شوند از یادآوری پاسخ «انی اعلم ما لا تعلمون». بعضی هم لعن می کنند خائنین به شما را و قاتلین ما و شما را. خائنینی که یا سکوت می کنند در برابر فریاد دادخواهی شما، یا فریاد «نه غزه نه لبنان» سرمی دهند در برابر نگاه های منتظر شما.


خبر مهمی هم برایتان دارم؛ تاریخ پیروزی شما اینجا ثبت شده و فقط صبر و استقامت شما را می طلبد.


در پایان، همه شهدا خدمتتان سلام می رسانند و برای فرج همه آزادگان دعاگویند.


قربانی شما: امدادگر شهید کاروان آزادی

2010MAY31


ذکر قدس

هو الجبار


فقط برای تذکر می نویسم؛ چون همیشه از فلسطین یادمان می رود...

یادمان می رود از کودکان یتیم؛ وقتی کودکی در آغوش گرم ماست.

یادمان می رود از بی سرپناهانی که تا دیروز یا چند لحظه پیش سرپناه داشتند؛ وقتی از خستگی کار روزانه به خانه پناه می‌ آوریم.

یادمان می رود که قدس برای ماست.

همه یادشان می رود. برای همین ساکتیم.

و تاوان این فراموشی و این سکوت را کودکی می دهد که همین چند لحظه پیش خانه بر سرش خراب شد.

سید علی

هو الرحمن


سال ها دعا می کردم : «اللهم ارزقنا ولداْ طیباْ تقیاْ زکیاْ ذکیاْ صحیحاْ جمیلاْ»

و خداوند اجابت فرمود و این بار امانت را روزی ام کرد در روز یکشنبه ۸۹/۱/۱ ساعت ۱۱ شب به نام  سید علی.

اللهم احفظه و اجعله من خیر انصار مولانا صاحب الزمان و اعوانه و شیعته



1روزگی

5روزگی

5روزگی